سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیدار...

 این داستان واقعی است...
روزی دختری کوچولو کنار کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود، چون به شدت شلوغ بود. همانطور که از جلوی کیشیش رد می شد با گریه و هق هق گفت: من نمی تونم به کانون شادی بیام !
کیشیش با نگاه کردن به لباس های، کهنه و کثیف او تقریبا توانست علت را حدس بزند؛ دست دخترک را گرفت، به داخل برد و جایی برای نشستن او پیدا کرد. دخترک بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند نداشتند، فکر می کرد. چند سال بعد آن دخترک در آپارتمان فقیرانه ای که داشتند فوت کرد. والدین او با همان کیشیش خوش قلب که با دخترشان دوست شده بود تماس گرفتند تا کارهای کفن و دفن دخترک را انجام دهد. در هنگامی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قدیمی و چروکیده پیدا کردند. داخل کیف 57 سنت پول و یک یادداشت وجود داشت که روی آن با خطی بچگانه نوشته شده بود: این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگتر شود تا بچه های بیشتری بتوانند به کانون شادی بیایند. این پول تمام مبلغی بود که دخترک توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند. وقتی که کشیش با چشمانی پر از اشک نوشته را خواند فهمید که باید چه کند، نامه و کیف پول را برداشت و به سمت کلیسا رفت و پشت صحن ایستاد و فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد. یک روزنامه از این داستان خبردار شد وآن را به عنوان خبر اول خود چاپ کرد. بعد از آن یک بنگاه معاملات ملکی مطلب را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران دلار ارزش داشت. وقتی به آن مرد گفته شد که کلیسا توانایی خرید این زمین را ندارد او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنتِ آن دخترک به فروش برساند. این خبرها پیچید تا اینکه اعضای کلیسا رفته رفته بیشتر شدند و پول های زیادی به کلیسا هدیه کردند، از دور و نزدیک هم هدایا و مبالغی به عنوان هدیه برای آنها فرستاده شد. در مدت پنج سال، هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250 هزار دلار پول شد که برای آن زمان خیلی زیاد بود( در حدود سال 1900 ). محبت فداکارانه ی او سودها و امتیازات زیادی را به بار آورد...


نوشته شده در چهارشنبه 88/5/7ساعت 7:51 عصر توسط دانی نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ



انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس