سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیدار...

قیصر بود. توی خیابون داشت راه می رفت که خواهرش رو با یک پسر دید. داشتند گل می گفتند و گل می شنیدند. دست کرد توی جیبش... ضامن دار زنجان نبود. نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. چشم هایش خسته شد.گذاشت رفت هیچ چیز نگفت. هزاره ی سوم بود. قیصر بود توی خیابون داشت می رفت که دید پنج تا جوان یک پیرمرد را گرفته اند زیر مشت و لگد. دِ بزن! دست کشید به گردنش. دید رگ کلفت اصلا از آنجا رفته. نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. چشم هایش خسته شد.گذاشت رفت هیچ چیز نگفت. هزاره سوم بود. قیصر تود پیچید تو کوچه شان. شب بود. ملول بود. منگ بود. دیر وقت بود. دید یه پیره زن توی زباله ها دارد دنبال نان خشک و غذای پسمانده می گردد. دست مرد تو جیبش که کلید در بیاره دید کلید لای یه گله اسکناس پنج هزار تومانی گم شده. نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. چشم هایش خسته شد.گذاشت رفت هیچ چیز نگفت. هزاره سوم بود. قیصر بود. توی تاکسی یه جغله بچه می گفت: مفهوم واژه ها عوض شده. برای شما وطن مفهومی داست که برایش می مردید؟! شما برای چه چیزهایی می مردید؟ برای خاک؟ قیصر دست برد توی سینه اش که مفهوم وطن را، حتی به زبان اشک و خون به او نشان بدهد. سینه اش خالی از رازهای قدیمی بود. نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. چشم هایش خسته شد. از ماشین پیاده شد. گذاشت رفت هیچ چیز نگفت. هزاره سوم بود. قیصر بود. روز تولد دخترش بود. دخترش پرید تو بغل پدر که خرج افتادی. جشن تولد دارم. چیزی نیست. چهل پنجاه تا دختر پسرن. دختره تازه 16 سالش بود. قیصر پرسید: پسرها کی هستن؟ دختر گفت: خبری نیست، دوست های دوستانم هستند. خانه را روی سرشان برداشتند. موزیک تند بود. ترکاندند. قیصر دست کشید به سبیلش. دید خون نمی چکد. نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. چشم هایش خسته شد. رفت بخوابه. هیچ چیز نگفت. هزاره سوم بود. قیصر بود. آمد خانه. پی این بود به سگش غذا بدهد. یه سگ زینتی خوشگل. از این پا کوتاه ها و مو بلندها با ده تا زیمبل و زیمبول آویزون از بدنش. یه دفعه یه گربه آمد طرفش. سگ قیصر در رفت. نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. چشم هایش خسته شد. نه به سگ نه به گربه هیچ چیز نگفت. هزاره سوم بود. قیصر بود. شب بود. پسرش هنوز نیامده بود. دم دمای صبح آمد.صورتش تغییر کرده بود. قیصر پرسید: رفتی سلمونی؟ پسرش گفت: صد دفعه گفتم سلمونی نه! بگو موسسه زیبایی. سر میز خیلی تو نخ پسره بود. آخرش هم فهمید هرچی هست از در منطقه ی ابروست. بله. دست کاری شده بود. شبیه زنش. شبیه دخترش. نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. چشم هایش خسته شد.گذاشت رفت بیرون هیچ چیز نگفت. هزاره سوم بود. قیصر رفت مانتو فروشی، یه مانتو کوتاه خرید. آورد خانه. گذاشت جلویش و تا آنجا که می توانست مانتو را نصیحت کرد. بیچاره مانتو از فرط خجالت آنقدر بزرگ شد که تو تن همه گریه می کرد. می خواستم مطلبم رو با امیدواری به پایان ببرم. قیصر را دیدم با موی فشن و ریش لنگری و النگوی بسته به مچ، حالا هزاره سوم رو اگه ببینم جِرش می دهم.


نوشته شده در شنبه 88/4/6ساعت 12:9 صبح توسط دانی نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ



انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس