?.دخترا اصلا بینی ها شون رو عمل نمی کنن! ?. هیچ وقت موهاشون رو طلایی نمی کنن مادر زادی مش شده است! ?. هیچ وقت به هم دیگه چپ چپ نگاه نمی کنن واز حسودی نمی ترکن! ?. تمام طلا جواهراشون اصل اصله ! ?. هرگز قبل از ازدواج ابر هاشون رو بر نمی دارن ! عمرا بردارن ! کی گفته بر می دارن؟! نه بابا بر نمی دارن که مرتبش می کنن! ?. چشماشون رو اصلا لنز نمی زارن رنگش مادر زادی سبز و آبیه و خاکستری بنفش وزرد و قرمز! ?. بی اجاز ه بابا و مامان هیچ وقت بیرون نمی رن ! ?. به بهانه کتابخونه یا درس خوندن با دوستشون با یه پسر نمی رن بیرون باور کنین! ?. انقدر خواستگار دارن که نمی دونن به کدوم جواب بدن!!! ??. همیشه سر به زیرن اصلا به غریبه ها نگاه نمی کنن (کاش فقط نگاه بود )!!! ??. بعد ازدواج تازه می فهمن حروم شدن تفلی ها خونه بابا شون همه چی داشتن !!! نام من میلدرد است. میلدرد آنور، قبلا در ایالت آیوا در مدرسه ی ابتدایی معلم موسیقی بودم. یکی از شاگردانم رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اولین درس پیانو نزد من آورد. رابی درس پیانو را شروع کرد هر قدر بیشتر تلاش می کرد، حس شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود، کمتر نشان می داد، او با پشتکار گام های موسیقی را مرور می کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که همه ی شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می کرد. اما امیدی نمی رفت. او اصلا توانایی ذاتی و فطری را نداشت. یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید. نیایش برترین جلوه ی عشق است . نیایش با دعا خواندن تفاوت اساسی دارد . دعا خواندن از سر میجوشد و نیایش از دل . آنها کلمات اند و نیایش ، سکوت محض . این داستان واقعی است... روزی مردی ثروتمند، پسر بچه ی کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهدمردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند. آنها یک روز و یک شب را در خانه ی محقر یک روستایی به سر بردند.در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرت چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: فکر می کنم! پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهارتا. ما در حیاطمان فانوس های تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! در پایان حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود که پسر اضافه کرد: کتشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چه قدر فقیر هستیم!!! مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه ی مرغی گذاشت. جوجه عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمامی زندگیش، او همان کارهایی را انجام میداد که مرغ ها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قـُد قـُد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده ی با عظمتی را بالای سرش و بر فراز آسمان ابری دید. او با تمام شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بال های طلایی اش بر خلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و از دیگر مرغان پرسید: " این کیست؟" مرغان پاسخ دادند: " او یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم." عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مُرد زیرا فکر می کرد که یک مرغ است. نتیجه اخلاقی: ما آدم ها خیلی بزرگ تر از آنچه هستیم که تصور می کنیم، فقط باید خودمان را بشناسیم و باور داشته باشیم که می توانیم.
*** از همه ی آبجی های گلم عذرخواهی میکنم، فقط خواستم شوخی کرده باشیم.
*******
بیل گیتس، رئیس شرکت مایکروسافت، و ثروتمند ترین مرد جهان ( و ضمنا بزرگترین نیکو کار دنیا ) در یک سخنرانی در یکی از دبیرستانهای آمریکا، خطاب به دانشآموزان گفت: در دبیرستان خیلی چیزها را به دانشآموزان نمیآموزند. او هفت اصل مهم را که دانشآموزان باید بدانند چنین بیان کرد :
1: در زندگی، همه چیز عادلانه نیست، بهتر است با این حقیقت کنار بیایید.
2: دنیا برای عزت نفس شما اهمیتی قایل نیست. در این دنیا از شما انتظار میرود که قبل از آنکه نسبت به خودتان احساس خوبی داشته باشید، کار مثبتی انجام دهید.
3: پس از فارغالتحصیل شدن از دبیرستان و استخدام، کسی به شما رقم فوقالعاده زیادی پرداخت نخواهد کرد. به همین ترتیب قبل از آنکه بتوانید به مقام معاون ارشد، با خودرو مجهز و تلفن همراه برسید، باید برای مقام و مزایایش زحمت بکشید.
4: اگر فکر میکنید، آموزگارتان سختگیر است، سخت در اشتباه هستید. پس از استخدام شدن متوجه خواهید شد که رئیس شما خیلی سختگیرتر از آموزگارتان است، چون امنیت شغلی آموزگارتان را ندارد.
5: آشپزی در رستورانها با غرور و شأن شما تضاد ندارد. پدر بزرگهای ما برای این کار اصطلاح دیگری داشتند، از نظر آنها این کار یک فرصت بود.
6: اگر در کارتان موفق نیستید، والدین خود را ملامت نکنید، از نالیدن دست بکشید و از اشتباهات خود درس بگیرید.
7: قبل از آنکه شما متولد بشوید، والدین شما هم جوانان پرشوری بودند و به قدری که اکنون به نظر شما میرسد، ملالآور نبودند.
این داستان واقعی است و ارزش خواندن را دارد!
چند هفته ای گذشت. آگهی و اعلانی درباره ی تکنوازی آینده به منزل همه ی شاگردانم فرستادم. بسیار تعجب کردم وقتی که رابی (که اطلاعیه را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید: من هم می توانم در این تکنوازی شرکت کنم؟ برایش توضیح دادم که: تکنواری مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاس ها شرکت نکردی عملا واجد شرایط لازم نیستی. او گفت: مادرم مریض بود و نمی توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد اما من هنوز تمرین می کنم. خانم آنور، لطفا اجازه بدهید؛ من باید در این تکنوازی شرکت کنم! او خیلی اصرار داشت، نمی دانم چرا به او اجازه دادم!
در شب برگزاری تالار مدرسه پر از والدین، معلمین و منسوبین بود. رابی به صحنه آمد. لباس هایش چروک و موهایش ژولیده بود. اعلام کرد که کنسرتوی 21 مرتزارت درکوماژور را انتخاب کرده است. انگشتانش به چابکی روی پیانو می رقصید. هرگز نشنیده بودم که کودکی آهنگ مورتزارت را به این زیبایی بنوازد. به بالای صحنه رفتم و گفتم: رابی! چگونه این کار را کردی؟ صدایش در حالی که از میکروفن پخش می شد گفت: خانم، یادتان میاید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البته او سرطان داشت و امروز صبح مُرد. او ناشنوا بود و اصلا نمی توانست بشنود. امشب اولین باری است که او می تواند بشنود که من چگونه پیانو میزنم و من می خواستم برنامه ای استثنایی باشد. چشمی نبود که اشکش روان نباشد. مسئولان خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم های آنان نیز سرخ شده است. با خود اندیشیدم و رابی را به عنوان شاگردم پذیرفتم. براستی که با او چقدر زندگی ام پر بار تر شده است.
ارزشت را با مقایسه کردن خود با دیگران پایین نیاور, زیرا همه ما با یکدیگر متفاوتیم.
اهداف و آرزوهایت را با توجه به آن چه که دیگران با اهمیت تصور می کنند, تعیین نکن, زیرا فقط تو می دانی که چه چیزی برایت بهترین است.
با زندگی کردن در گذشته یا اینده زیستن در زمان حال را از دست نده. حتی اگر یک روز در زمان حال زندگی کنی, همه روزهای عمرت را زیسته ای.
هنگامی که هنوز چیزی برای بخشیدن داری , هرگز ناامید نشو.
هیچ چیز واقعا به پایان نمی رسد تا لحظه ای که خودت دست از تلاش برداری از مواجه شدن با خطرات نترس, زیرا بدین ترتیب فرصت می یابی که بیاموزی چقدر باید شجاع باشی.
با گفتن این که: یافتن عشق غیر ممکن است مانع ورود عشق به زندگی خود نشو.
سریعترین راه دریافت عشق , بخشیدن آن به دیگران است.
سریعترین راه از دست دادن آن محکم نگاه داشتن آن است.
رویا های خود را رها نکن. بدون رویا بودن یعنی بدون امید بودن و ناامیدی یعنی این که هیچ هدفی نداری.
زندگی یک مسابقه نیست , بلکه سفری است که هر قدم از مسیر آن را باید لمس کرد و چشید.
خدا همه چیز ما را می داند ، بنابراین ، به کلمات ما احتیاجی ندارد . او پیش از آنکه ما بگوییم ، شنیده است . نیایش ، محاوره نیست ، بلکه ارتباطی است در سکوت و خلوت . نباید چیزی گفت ، نباید چیزی خواست ، نبایدچیزی طلب کرد ، زیرا پیشاپیش همه چیز داده شده است . خدا پیش از آن که تو او را بخوانی ، تو را خوانده است . مولوی چه خوب گفته است که ؛ اولیا دهانشان از دعا خواندن بسته است . آنها در همه لحظات مشغول نیایش اند . در ساحت نیایش ، حتی فکر نیز باید خاموش شود . آنجا فقط چشمان خویش را ببند ، سر خویش را قدری فرو بیاور و مستغرق دریای او شو .
در آن خلوت درون ، جایی که کلمه ای رد و بدل نمی شود ، برای نخستین بار صدای نجواگر خداوند را می شنوی . این صدا را فقط در آن سکوت و سکون عظیم می توان شنید . این صدا فقط در قلب طنین می اندازد . هنگامی که دل را از هیاهوی دل مشغولی ها خالی کردی ، نجوای او به گوش می رسد . در واقع دل توست که با تو سخن می گوید . دل در این هنگام ، همچون نی بر لبان خداوند نشسته است و به آهنگ او مترنم است . حتی در این ساحت نیز پیام او در قالب کلمات به گوش نمی رسد ، بلکه او بی کلام سخن می گوید . او تو را با احساس سپاس و قدردانی سرشار می سازد و تو را لبریز از حضور حقیقت در ساحت جانت می کند . او همه ی این کارها را بدون واسطه کلمات انجام می دهد . بدون کلمات و فقط در قلمرو احساس و تجربه .
روزی دختری کوچولو کنار کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود، چون به شدت شلوغ بود. همانطور که از جلوی کیشیش رد می شد با گریه و هق هق گفت: من نمی تونم به کانون شادی بیام !
کیشیش با نگاه کردن به لباس های، کهنه و کثیف او تقریبا توانست علت را حدس بزند؛ دست دخترک را گرفت، به داخل برد و جایی برای نشستن او پیدا کرد. دخترک بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند نداشتند، فکر می کرد. چند سال بعد آن دخترک در آپارتمان فقیرانه ای که داشتند فوت کرد. والدین او با همان کیشیش خوش قلب که با دخترشان دوست شده بود تماس گرفتند تا کارهای کفن و دفن دخترک را انجام دهد. در هنگامی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قدیمی و چروکیده پیدا کردند. داخل کیف 57 سنت پول و یک یادداشت وجود داشت که روی آن با خطی بچگانه نوشته شده بود: این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگتر شود تا بچه های بیشتری بتوانند به کانون شادی بیایند. این پول تمام مبلغی بود که دخترک توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند. وقتی که کشیش با چشمانی پر از اشک نوشته را خواند فهمید که باید چه کند، نامه و کیف پول را برداشت و به سمت کلیسا رفت و پشت صحن ایستاد و فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد. یک روزنامه از این داستان خبردار شد وآن را به عنوان خبر اول خود چاپ کرد. بعد از آن یک بنگاه معاملات ملکی مطلب را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران دلار ارزش داشت. وقتی به آن مرد گفته شد که کلیسا توانایی خرید این زمین را ندارد او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنتِ آن دخترک به فروش برساند. این خبرها پیچید تا اینکه اعضای کلیسا رفته رفته بیشتر شدند و پول های زیادی به کلیسا هدیه کردند، از دور و نزدیک هم هدایا و مبالغی به عنوان هدیه برای آنها فرستاده شد. در مدت پنج سال، هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250 هزار دلار پول شد که برای آن زمان خیلی زیاد بود( در حدود سال 1900 ). محبت فداکارانه ی او سودها و امتیازات زیادی را به بار آورد...
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و بیرون آمد.
نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.
وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد. عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری" !!!!
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |