سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیدار...

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد.
پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از و خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند.

نوشته شده در شنبه 88/4/27ساعت 6:9 عصر توسط دانی نظرات ( ) | |

Persianv.com At site

تو این عکس دو نوع دیدگاه وجود داره :
منفی : این که چرا این اتفاق باید واسه من بیافته ! چقدر بد!
مثبت : چقدر شانس آوردم که به بالای چشمم خورده و کور نشدم !!!
شما جزء کدوم دسته هستین ؟


نوشته شده در شنبه 88/4/27ساعت 11:40 صبح توسط دانی نظرات ( ) | |

دوشیزه 107 ساله به دنبال ازدواج

جام جم آنلاین: یک زن 107 ساله چینی که در دوران جوانی همیشه از ازدواج می ترسیده است،‌ حالا در سن 107 سالگی به دنبال همسر می گردد تا برای اولین بار در زندگی اش ازدواج کند و امیدوار است در این سن و سال همسر دلخواه خود را پیدا کند.
به گزارش رویترز ، او می گوید«من حالا 107 سال دارد و تاکنون ازدواج نکرده ام و تنها دلیل ازدواج نکردنم این بوده است که در کودکی شاهد این بودم که عمویم همیشه زن عمویم را کتک می زد و زن بیچاره همیشه در حال گریه بود و به همین علت همیشه از ازدواج تصویر بدی داشته ام و فکر می کردم همه آدم هایی که ازدواج می کنند زندگی شبیه آنها دارند».

این خانم بعد از مرگ پدر و مادرش هم ازدواج نکرد و تا سن 74 سالگی در یک مرزعه کشاورزی می کرد تا این که توان کار کردن را از دست داد.

در حال حاضر مقامات برای کمک به این خانم در جستجوی داماد بالای 100 سال هستند و از فامیل این خانم هم خواسته اند که اگر فرد مناسبی را پیدا کردند دست به کار شوند.
نتیجه اخلاقی : هیچ، فقط دوستان بزرگ تر ما یاد بگیرن !!!


نوشته شده در شنبه 88/4/27ساعت 11:1 صبح توسط دانی نظرات ( ) | |

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟ راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت. به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!


نوشته شده در جمعه 88/4/19ساعت 12:39 عصر توسط دانی نظرات ( ) | |

1.روزهای عید مثل بقیه ی روزها ساعتتان را کوک کنید تا همه از خواب بپرند. 

2.سر چهارراه وقتی چراغ سبز شد دستتان را روی بوق بگذارید تا جلوییها زودتر راه بیفتند.

3.وقتی از کسی آدرسی را میپرسید بلافاصله بعد از جواب دادنش جلوی چشمش از یک نفر دیگر بپرسید.

4.کرایه ی تاکسی را بعد از پیاده شدن و گشتن تمام جیبهایتان به صورت یک اسکناس پنج هزاری بدهید.

5.همسرتان را با نام همسر قبلیتان صدا بزنید (قابل توجه جوانانی که دو بار ازدواج کرده اند).

6.جدول نیمه تمام دوستتان را حل کنید.

7.توی اتوبان روی لاین منتهی الیه سمت چپ(لاین سبقت) با سرعت پنجاه کیلو متر در ساعت حرکت کنید.

8.وقتی عده ی زیادی مشغول تماشای تلویزیون هستند مرتب کانال را عوض کنید.

9.به کسی که دندان مصنوعی دارد بلال تعارف کنید.

10.در یک جمع چای را با هورت کشیدن بخورید.

11.وقتی از آسانسور پیاده می شوید دکمه های تمام طبقات را بزنید و فرار کنید.

12.وقتی با بچه ها بازی فکری میکنید سعی کنید از آنها ببرید.

13.شمع های تولد دیگران را فوت کنید.

14.ایده های دیگران را به اسم خودتان به کار ببرید.

15.اگر سر دوستتان طاس است مرتب از آرایشگرتان تعریف کنید.

16.صابون را همیشه کف وان حمام جا بگذارید.

17.وقتی کسی لباس تازه ای میخرد به او بگویید خیلی گران خریده و سرش کلاه رفته است.

18.وقتی دوستتان را بعد از مدتی طولانی میبینید به او بگویید چقدر پیر شده است.

19.بادکنک بچه ها را بترکانید.

20.حبه قند نیمه جویده تان را دوباره توی قندان بگذارید.

21.بچه ی جیغ جیغوی خودتان را به سینما ببرید.

22.توی کنسرت موسیقی بی موقع دست بزنید.

23.عکسهای عروسی دوستتان را با دستهای چرب تماشا کنید.

24.نصف شبها با صدای بلند توی خواب حرف بزنید.

25.جای برچسب قرمز و ابی شیرهای اب توالت هتل ها را عوض کنید.

26.توی مهمانی ها از بچه چهار ساله تان بخواهید هر چی شعر بلد است بخواند.

27.توی ظرف آجیل عید برای مهمانهایتان فقط پسته ها و فندقهای دهان بسته بگذارید.

28.توی روزهای بارانی با سرعت از وسط آبهای جمع شده رد بشید.

29.مرتب اشتباه لغوی و انشائی دیگران را هنگام صحبت گوشزد کنید.

30.دوستتان که پایش توی گچ است را به فوتبال دعوت کنید.


نوشته شده در دوشنبه 88/4/15ساعت 4:18 عصر توسط دانی نظرات ( ) | |

ثروت: انچه از علم بهتر است.
عینک دودی: قبلا زیر افتاب معنا داشت اخیرا 24 ساعته شده . ضمنا پیش از این مقابل چشمها قرار داشت، اما از این پس میان موها رویت می شود.
النگو: دیگر محدودیت جنسی ندارد.
سگ: حیوان ولگرد و خیابونی ولی حالا اتاق خواب دارد حموم می رود شنسل مرغ می خورد.
تابلو: قبلا موجودی بی جان بود اما حالا بعضی ادمها هم تابلو می شوند.
کافی شاپ: کانون برنامه ریزی.
سه: عددی بین دو و چهار که ضمنا به ادمهای ضایع هم اطلاق می شود.
خودکشی: نشانه روشنفکری و بلوغ.
سیب زمینی: محصولی بی رگ وغیرت که خرید ان توسط ادمهای با غیرت ممکن است.
موبایل: قبلا وسیله ای بود برای مواقع اضطراری ولی حالا هرگونه چرت و پرتی با موبایل منتقل می شود.


نوشته شده در دوشنبه 88/4/15ساعت 4:12 عصر توسط دانی نظرات ( ) | |

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت. وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست.

روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست ! پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد...

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!

آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!! به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.  پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه می گفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه  بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمی بینید،اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب می کردند، بنابراین می بینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!


نوشته شده در دوشنبه 88/4/15ساعت 3:48 عصر توسط دانی نظرات ( ) | |

در شهری در آمریکا، آرایشگری زندگی می کرد که سالها بچه دار نمی شد. او نذر کرد که اگر بچه دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچه دار شد!

روز اول یک شیرینی فروش وارد مغازه شد. پس از پایان کار، هنگامی که قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود.

روز دوم یک گل فروش به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود.

روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان آرایشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد.

حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، با چه نظره ای روبرو شد؟
فکرکنید. شما هم یک ایرانی هستید.
.
.
.

.

.
چهل تا ایرانی، همه سوار بر  ماشین آخرین مدل ، دم در آرایشگاه صف کشیده بودند و غر می زدند که پس این مردک چرا مغازه اش را باز نمی کند.


نوشته شده در دوشنبه 88/4/15ساعت 3:18 عصر توسط دانی نظرات ( ) | |

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو 206 نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو 206 نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»


نوشته شده در سه شنبه 88/4/9ساعت 12:39 صبح توسط دانی نظرات ( ) | |

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد .
پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !
مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد : بیست هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت ده صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت ده صبح برنامه ای برایش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت .
پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .
وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .
پیرزن پاسخ داد : من با این مرد سر یکصد هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند



نوشته شده در شنبه 88/4/6ساعت 12:22 عصر توسط دانی نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5      >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ



انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس