سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیدار...

یارو لنگ بوده با کشتی میره سفر...وقتی برمیگرده رفیقش میگه خب سفر خوش گذشت؟؟ میگه نه بابا همش استرس داشتم هی می گفتن لنگرو بندازین تو آب

---------------------------------------------------------------

توصیه دخترانه : اگه یه موقع مورد حمله یک پسر قرار گرفتی شلوار اونو بکش پایین دامن خودتو بده بالا ! فکر بد نکن! آخه اینجوری تو میتونی بدوی ولی اون نمیتونه

---------------------------------------------------------------

چند نفر اکیپی میرن کوه نوردی شب خواب بودن دیدن یکی داد می زنه جرج جرج... میگن: ما اینجا جرج نداریم که! خلاصه می خوابن صبح پا می شن میبینن ترکه رو گرگ خورده

---------------------------------------------------------------

به ملانصرالدین میگن جوان ها شراب میخورن قمار میکنن تریاک میکشن دختر بازی میکنن ... حکم چیه ؟ میگه : گیشنیز

---------------------------------------------------------------

سرهنگه داشته امتحان رانندگی می‌گرفته. از یارو می‌پرسه: اگه یه نفر وسط خیابون بود، بوق میزنی یا چراغ؟ طرف میگه: برف پاک کن جناب سرهنگ! سرهنگه کف می‌کنه می‌پرسه: یعنی چی؟ یارو میگه: یعنی یا برو این طرف یا برو اون طرف

---------------------------------------------------------------

یه روز یه پسره رو میبرن کلانتری ، میگه چرا منو آوردین اینجا ؟؟ میگن واسه عرق خوری .. میگه پس چرا نمیارین بخوریم؟

---------------------------------------------------------------

معلم از شاگردش می پرسه: 5 + 5 چند میشه؟شاگردش یه کم فکر میکنه میگه 11 معلم میگه: احمق دستتو از جیب شلوارت در بیار ، دوباره با انگشت بشمار!

---------------------------------------------------------------

میدونی به یه دختر خوشگل که لباس خواب پوشیده چی میگن؟.............. میگن : شب بخیر


نوشته شده در شنبه 88/4/6ساعت 11:26 صبح توسط دانی نظرات ( ) | |

شخصی نقل میکرد که وقتی به شیراز رفته بودم و در خانه پیرزنی جهت اقامت وارد شدم ، ناگاه در فضای خانه دختر صاحبخانه را دیدم و یکدل نه که صد دل عاشق او شدم . نزد پیرزن رفته و شرح حال خودم را گفتم .
پیرزن گفت : این مطلب بسیار سهل و آسان است تو فقط تدارک عروسی را بگیر باقی کارها را من درست می کنم .
پس مبلغی پول از من گرفته و بعد از ساعتی جمعی از زنان و مردان را به خانه آورد ، پس ملائی به نزد من امده و من او را وکیل نمودم .
آنگاه صیغه عقد خوانده و دهان ها شیرین شد ، پس از ساعتی همه رفتند و من را که بیصبرانه منتظر ورود به حجله بودم را تنها گذاشتند .
نگاهی به دور و برم کرده و جز پیرزن کسی را ندیدم ، از او پرسیدم : پس عروس من کجاست ؟ پیرزن گفت : من عروس تو هستم و برای تو عقد شده ام ! نگاهی به او کردم ، تنی دیدم چون چوب خشک ، نه دندان داشت و نه یک موی سرش سیاه بود . مسلمان نشنود کافر نبیند . دانستم که او مرا فریب داده است .
بی درنگ بر خود مسلط شده و گفتم : الحمد الله که مقصود من انجام شد ، من تو را می خواستم و چون خجالت می کشیدم ، آن دخترک را بهانه کرده بودم .
پس با خود فکری کردم که چگونه خود را از دست آن عفریته نجات دهم ، چون می دانستم اهالی آن شهر از مرده شو بسیار می ترسند و او را در جمع خود راه نمی دهند ، آنشب را صبح کرده و بیرون آمدم .
کرباسی خریدم و بر سر بستم و سایر اسباب غسالی را فراهم آوردم و داخل خانه شدم . عروس گفت : این چه اوضاعی است ؟
گفتم : من در شهر خود مرده شوئی بودم و شنیده بودم که مرده شوی این ولایت مرده است ، به این شهر آمدم تا به این شغل مشغول بشوم و لیکن چون دست تنها بودم تو را گرفتم تا من را در شستن زن های مرده کمک کنی .
چون عروس این سخنان شنید ، نعره ای زده و بیهوش شد و همینکه بهوش آمد او را گفتم : زود باش این ادا اطوارها را دور بریز ، تو برای من بسیار خوش قدم نیز هستی ، پا شو که باید برویم چون چند مرده آورده اند که باید رفته و آنها را غسل دهیم ،من به اهالی شهرگفته ام زنها را تو و مردها را من غسل خواهیم دا د . عروس التماس و زاری کرده و گفت : از من دست بردار ، من مهر خود را به تو میبخشم و مبلغی هم به تو می دهم . من راضی نمی شدم تا آنکه به هزار معرکه من را راضی کرده ، ثروت قابل توجه ای را به من بخشید و او را طلاق گفتم !!!
نتیجه اخلاقی: مردها...! مواظب خود باشید...

نوشته شده در شنبه 88/4/6ساعت 11:17 صبح توسط دانی نظرات ( ) | |

قیصر بود. توی خیابون داشت راه می رفت که خواهرش رو با یک پسر دید. داشتند گل می گفتند و گل می شنیدند. دست کرد توی جیبش... ضامن دار زنجان نبود. نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. چشم هایش خسته شد.گذاشت رفت هیچ چیز نگفت. هزاره ی سوم بود. قیصر بود توی خیابون داشت می رفت که دید پنج تا جوان یک پیرمرد را گرفته اند زیر مشت و لگد. دِ بزن! دست کشید به گردنش. دید رگ کلفت اصلا از آنجا رفته. نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. چشم هایش خسته شد.گذاشت رفت هیچ چیز نگفت. هزاره سوم بود. قیصر تود پیچید تو کوچه شان. شب بود. ملول بود. منگ بود. دیر وقت بود. دید یه پیره زن توی زباله ها دارد دنبال نان خشک و غذای پسمانده می گردد. دست مرد تو جیبش که کلید در بیاره دید کلید لای یه گله اسکناس پنج هزار تومانی گم شده. نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. چشم هایش خسته شد.گذاشت رفت هیچ چیز نگفت. هزاره سوم بود. قیصر بود. توی تاکسی یه جغله بچه می گفت: مفهوم واژه ها عوض شده. برای شما وطن مفهومی داست که برایش می مردید؟! شما برای چه چیزهایی می مردید؟ برای خاک؟ قیصر دست برد توی سینه اش که مفهوم وطن را، حتی به زبان اشک و خون به او نشان بدهد. سینه اش خالی از رازهای قدیمی بود. نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. چشم هایش خسته شد. از ماشین پیاده شد. گذاشت رفت هیچ چیز نگفت. هزاره سوم بود. قیصر بود. روز تولد دخترش بود. دخترش پرید تو بغل پدر که خرج افتادی. جشن تولد دارم. چیزی نیست. چهل پنجاه تا دختر پسرن. دختره تازه 16 سالش بود. قیصر پرسید: پسرها کی هستن؟ دختر گفت: خبری نیست، دوست های دوستانم هستند. خانه را روی سرشان برداشتند. موزیک تند بود. ترکاندند. قیصر دست کشید به سبیلش. دید خون نمی چکد. نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. چشم هایش خسته شد. رفت بخوابه. هیچ چیز نگفت. هزاره سوم بود. قیصر بود. آمد خانه. پی این بود به سگش غذا بدهد. یه سگ زینتی خوشگل. از این پا کوتاه ها و مو بلندها با ده تا زیمبل و زیمبول آویزون از بدنش. یه دفعه یه گربه آمد طرفش. سگ قیصر در رفت. نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. چشم هایش خسته شد. نه به سگ نه به گربه هیچ چیز نگفت. هزاره سوم بود. قیصر بود. شب بود. پسرش هنوز نیامده بود. دم دمای صبح آمد.صورتش تغییر کرده بود. قیصر پرسید: رفتی سلمونی؟ پسرش گفت: صد دفعه گفتم سلمونی نه! بگو موسسه زیبایی. سر میز خیلی تو نخ پسره بود. آخرش هم فهمید هرچی هست از در منطقه ی ابروست. بله. دست کاری شده بود. شبیه زنش. شبیه دخترش. نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد. چشم هایش خسته شد.گذاشت رفت بیرون هیچ چیز نگفت. هزاره سوم بود. قیصر رفت مانتو فروشی، یه مانتو کوتاه خرید. آورد خانه. گذاشت جلویش و تا آنجا که می توانست مانتو را نصیحت کرد. بیچاره مانتو از فرط خجالت آنقدر بزرگ شد که تو تن همه گریه می کرد. می خواستم مطلبم رو با امیدواری به پایان ببرم. قیصر را دیدم با موی فشن و ریش لنگری و النگوی بسته به مچ، حالا هزاره سوم رو اگه ببینم جِرش می دهم.


نوشته شده در شنبه 88/4/6ساعت 12:9 صبح توسط دانی نظرات ( ) | |

1-چاه مکن بهر کسی ، خسته میشی.

2-دیگ به دیگ چیزی نمی گه.

3-شلوار مرد که دو تا شد ، حال می کنه.

4-گر صبر کنی ، زیر پات علف سبز می شه.

5-صلاح مملکت خویش ، رئیس جمهور داند.

6-جوجه رو هر وقت بشمری جیک جیک می کنه.

7-عیسی به کیش خود ، موسی به بندر عباس.

8-کوه به کوه می رسه ، میّت رو زمین نمی مونه.

9-آشپز که دوتا شد هیچ کدوم غذا درست نمی کنن.

10-پاتو از گلیمت درازتر نکن ، پات دراز می شه شلوار به پات کوتاه می شه.


نوشته شده در جمعه 88/4/5ساعت 5:36 عصر توسط دانی نظرات ( ) | |

1- داماد خَچَل : سن بین 15 تا 19 سال ،خام و نپخته ، سرد وگرم نچشیده، جسارت بسیار ، حماقت فراوان ، زود پشیمون ،زود رنج ، قربانی عواطف زودگذر یا مبادلات خانوادگی ، بچه اش از خودش بزرگتر !

2- داماد مَچَل : سن بین 19تا25سال ، ژیگولی ، دانشجو ، سرباز ، رفیق باز، وابسته به پول بابائی ، بیکار ، آینده دار، توی هر دامی که براش پهن کنن تلپی میفته ، کیس مناسبی برای تور شدن ،کم ظرفیت ، یکی میزنه یکی میخوره !

3- . داماد هَچَل : سن بین 25 تا 29سال ، رسیده ، حاضر آماده ، دارای کار و بار، فارغ التحصیل ،با کارت پایان خدمت ، دارای شکستهای عشقی فراوان، بسیار با تجربه ، دم به هرتله ای نمیده ، عصا قورت داده ، کمی کج و معوج، پراز قرشمه ، به کمتر از زتا جونز و جولی رضایت نمیده !

4- داماد کَچَل: سن بین 30 تا 37 سال ، گرفتار ، ، درگیر، پرکار ،پرخور، همچنان پرشور، نقل ونبات ، گوله نمک ،فوران احساسات ، راضی به رضای خدا، دنبال زنان بیوه کم سن وسال ، مسئولیت پذیر ، درپی رفاه خانواده ، دارای کار وبار و خانه، قسمت هرکی بشه مبارکه !!!


نوشته شده در جمعه 88/4/5ساعت 5:31 عصر توسط دانی نظرات ( ) | |

آمریکا => یوزارسیف درخواست بانو زلیخا رو می قبولید و همه چیز به خوبی خلاص میشد...

کره => آخناتون دو تا شاهزاده داشت که باهم سر یه دختر دعواشون میشد که تاجره و بعدشم همدیگرو میکشتن و آخر سر هم یوزارسیف دختره رو میگرفت!

هند => یوزارسیف تازه یه جایی که عاشق شده بود، یادش می افتاد که یه پدری داره و در پی پدرش هم متوجه میشه که پدرش از مادر او  یه بچه ی دیگه هم داشته! وقتی میره برادرشو پیدا کنه میاد میبینه که در عشق شکست خورده و یکی دیگه دختره رو گرفته!

روسیه => در حین فیلم یوزارسیف به انرژی هسته ای دست پیدا میکنه و در رقابت با کاهنان معبد  آمون سعی میکنن که یک انسان به فضا بفرستند و یوسف موفق میشه با اختلاف 10 دقیقه یه مرد به ماه بفرسته...

مکزیک => یوزارسیف و آنخمائو (کاهن معبد) وای میسن رو برو هم و آخناتن گیتار میزنه و اون دو تا دوئل میکنن و کاهنان معبد هم وای میسن تماشا... سر ساعت آنخمائو کشته میشه!

اسپانیا => در حین فیلم 100 زوج عاشق با همدیگه ازدواج میکنن و در این حین کاهنان و یوزارسیف فامیل میشن و همه چیز به خوبی و خوشی خلاص میشه...

انگلیس => کاهنان شبانه بوسیله ی تونل گندم ها رو کش میرن و قهطی 3 سال زودتر شروع میشه و دربدر یوزارسیف از گشنگی میمیره و بعدشم کاهنان گاو پرست میشن...

فرانسه => همینو بدونید که همه چیز اونطوری که نمیخواهید تموم میشه...


نوشته شده در جمعه 88/4/5ساعت 5:28 عصر توسط دانی نظرات ( ) | |



پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است

پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند

پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است

بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد

و معامله به این ترتیب انجام می شود ................
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید
چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید!


نوشته شده در جمعه 88/4/5ساعت 5:26 عصر توسط دانی نظرات ( ) | |

در گرانقیمت ترین کفش های دنیا موسوم به کفش سیندرلا از 565 قطعه الماس به ورن 55 قیراط استفاده شده است.
قیمت این جفت کفش ها 2 میلیون دلار برابر با 1 میلیارد و 700 میلیون تومان است.

 

گرانقیمت ترین ست چاقو متعلق به شرکت ووستوف آلمان بوده و 1.700 دلار (1 میلیون و 500 هزار تومان) است.

 

گرانقیمت ترین بالش دنیا 700 دلار (600 هزار تومان) قیمت داشته و داخل آن با کرک غاز سفید پر شده است.

 

گرانقیمت ترین خانه دنیا در لندن واقع است. این خانه متعلق به یک تاجر هندی است.
ارزش این خانه 128 میلیون دلار و برابر 45 میلیارد تومان است.

 

گرانقیمت ترین تخت خواب دنیا متعلق به شرکت هیپنوس انگلستان می باشد. این تخت خواب متشکل از 5 هزار فنر است و درون آن نیز از نخ ابریشم و پشم گوسفند استفاده شده است.
رویه آن نیز از حریر میباشد.قیمت این تخت خواب 15 هزار دلار (13 میلیون تومان) است.

 

گرانقیمت ترین ساعت جهان چوپارد نام دارد و ساخت سوییس میباشد.این ساعت از 2000 قطعه برلیان به وزن 66 قیراط الماس ساخته شده است.
قیمت این ساعت 1میلیون و 130 هزار دلار (1میلیارد تومان) است.

 

گرانقیمت ترین جزیره خصوصی جهان‍، جزیره جیمز نام دارد. این جزیره در کانادا واقع میباشد و وسعتی حدود 3 میلیون متر مربع دارد.
قیمت این جزیره 50 میلیون دلار (43 میلیارد تومان) است.


نوشته شده در جمعه 88/4/5ساعت 4:34 عصر توسط دانی نظرات ( ) | |

سرکلاس دو خط سیاه موازی روی تخته کشید!! خط اولی به دومی گفت ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم ..!! دومی قلبش تپید و لرزان گفت : بهترین زندگی!!! در همان زمان معلم بلند فریاد زد : " دو خط موازی هیچگاه به هم نمی رسند" و بچه ها هم تکرار کردند: ....دو خط موازی هیچگاه به هم نمی رسند مگر آنکه یکی از آن دو برای رسیدن به دیگری خود را بشکند !


نوشته شده در جمعه 88/4/5ساعت 1:42 عصر توسط دانی نظرات ( ) | |

یه دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی میکرد .این دختره یه دوست پسری داشت که معشوقه اون بود.دختره همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده. وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره. بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو. پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشمای من باش.


نوشته شده در جمعه 88/4/5ساعت 1:39 عصر توسط دانی نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5      >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ



انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس